1354

ساخت وبلاگ

نیم بوت های مشکی ِکهنه را می پوشم و پله ها را سرازیر می شوم،  قدم دوم را برنداشته صدای پاشنه هاشان، فضای آشفته ی ذهن را آشفته تر می کند، پله ها را برگشته، یک جفت دمپایی جلو بسته، بزرگتر از قامتم می پوشم و برمی گردم، هنوز یک دور کامل یک سوم کوچک ِ حیاط را قدم برنداشته ، دل تنگ روزهای رفته می شوم...

کبوترهای کوهی زیر بالکن انباری روی سیم برق، از سرما به هم چسبیده و تکان نمی خورند، گنجشک ها، شاخ های عریان درخت انجیر را بالا و پایین می روند، هوای سرد ِ زمستان، بوی هوای فروردین های شیراز و اهواز را زنده می کرد،  صدای زندگی می آمد از کوچه ها...

خیالم قصد پرگشودن داشت، مثل همه ی روزهای گذشته ی نبودن پدر که نوشتن و این خیال بی پروا آرامم کرده بود، دوست جان ِ وبلاگی، موضوع انشا داده بودند و مهربانو فراخوان، نامه ای به معشوقه ی واقعی و خیالی، اما هنوز بال نزده، دردی تمام جان را گرفت، نفسم به سختی بالا آمده بود که به خاطر آوردم بال این خیال شکسته ست...

یاد جمله ی آن نویسنده ی رادیو افتادم، دچار که باشی دلت شور می زند و این روزها و همه ی روزهای عمرم من عجیب دچار بوده ام، دچار آدم های اندک زندگی ام، نگرانی و دلواپسی که این روزها حساب فراغت از آن به ثانیه ها نمی رسد چه رسد به روز...

بال این خیال شیرین شکسته اما من دوست دارم، مثل همه ی آن گذشته، زیر لب با خود زمزمه کنم، آسمان من پر از شهاب می شود...

 

+همین اندک اگر بودی و مثل این پرنده ها کنارم نشسته بودی شاید شاید کمی فقط کمی این خیال شکسته ِبال آرامش می یافت...

لیلی بانو...
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 166 تاريخ : پنجشنبه 16 اسفند 1397 ساعت: 0:42