نیم بوت های مشکی ِکهنه را می پوشم و پله ها را سرازیر می شوم، قدم دوم را برنداشته صدای پاشنه هاشان، فضای آشفته ی ذهن را آشفته تر می کند، پله ها را برگشته، یک جفت دمپایی جلو بسته، بزرگتر از قامتم می پوشم و برمی گردم، هنوز یک دور کامل یک سوم کوچک ِ حیاط را قدم برنداشته ، دل تنگ روزهای رفته می شوم...
کبوترهای کوهی زیر بالکن انباری روی سیم برق، از سرما به هم چسبیده و تکان نمی خورند، گنجشک ها، شاخ های عریان درخت انجیر را بالا و پایین می روند، هوای سرد ِ زمستان، بوی هوای فروردین های شیراز و اهواز را زنده می کرد، صدای زندگی می آمد از کوچه ها...
خیالم قصد پرگشودن داشت، مثل همه ی روزهای گذشته ی نبودن پدر که نوشتن و این خیال بی پروا آرامم کرده بود، دوست جان ِ وبلاگی، موضوع انشا داده بودند و مهربانو فراخوان، نامه ای به معشوقه ی واقعی و خیالی، اما هنوز بال نزده، دردی تمام جان را گرفت، نفسم به سختی بالا آمده بود که به خاطر آوردم بال این خیال شکسته ست...
یاد جمله ی آن نویسنده ی رادیو افتادم، دچار که باشی دلت شور می زند و این روزها و همه ی روزهای عمرم من عجیب دچار بوده ام، دچار آدم های اندک زندگی ام، نگرانی و دلواپسی که این روزها حساب فراغت از آن به ثانیه ها نمی رسد چه رسد به روز...
بال این خیال شیرین شکسته اما من دوست دارم، مثل همه ی آن گذشته، زیر لب با خود زمزمه کنم، آسمان من پر از شهاب می شود...
+همین اندک اگر بودی و مثل این پرنده ها کنارم نشسته بودی شاید شاید کمی فقط کمی این خیال شکسته ِبال آرامش می یافت...
لیلی بانو...برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 166