آخرین لباس ُ روی بند پهن کردم، صداش از یه ذره فضای خالی انتهای راه پله ها اومد، بالاخره وصل شد!
صدای تو سرم، حالا ببین پیام دریافت و ارسال میشه! مکث کردم و سکوت!
پله ها رو پایین اومدم، لامپ خاموش کردم، نهیب زنان صدام زد!
لامپ دوباره روشن کردم
اندیشیدم، همین سی ثانیه پیش صداش از بالا دریافت کردم و چطور فراموشم شد حضورش رو!
پ ن:
تمرین داستان نویسی! داستان کوتاه، نظرات دوستان رو مشتاق هستم.
برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 85