لیلی بانو

ساخت وبلاگ
فانتزی های بامزه ای داره، خاطرم نیست چند سال پیش بود، تعطیلات نوروز بود، با خاله ها رفته بودیم خونه ی خاله ی بزرگتر تو شهرستان، حوالی امامزاده، چادر عشایر دایر شده بود و سوای همه ی سوغاتی های خوراکی، عروسک های بافت می فروختند، خواهری هم عاشق انواع عروسک دو تا گرفت و همون جا به همه اعلام کرد، اکبر و کبری اسم عروسک هام هستند، عروسک کلاه شهرزادی داره اسم اون آرام گذاشته بود و اون دیگری ها...این ماه ها که پذیرای این دختر کوچیک هستیم، عروسکی امنی که پدرش براش تهیه کرده بود و سری بزگتر از قامت داشت، برگشته میشگه "همتا" اسمش عبد هست و حالا بعد یک ماه، همتای یک سال و هشت ماهه به این عبد سر بزرگ دلبسته شده و امروز و دیروز میگفت "عبد جون عزیزم"! عروسک بافتش هم که دختری مو طلایی با مرواریدهای ریز روی موهاش بود و سوغات عموش، اصیل گذاشته برای این بچه و این دختر با دل و جون اسامی می پذیره!اعتراف میکنم دیگه علاقه ای به بچه داشتن و بچه داری ندارم، سخت گرفتن برای این مهمان همیشگی و توقعات غیر منطقی خارج از تحمل هست وقتی ما با وجود مشغل ه متهم میشیم به کم کاری و کسی که باید مسئولیت می پذیرفت کنار کشیده و بدون کوچکترین عذاب وجدانی! + شنبه هفدهم دی ۱۴۰۱| 20:9|لیلی| | لیلی بانو...ادامه مطلب
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 13:51

میپرسم چرا واریانس (سیگما تو)داخل رادیکال قرار میدهند؟

برای اینکه توانش با رادیکال بره!

پ ن:

فقط نگاشون میکنم و بعد میخندم، میپرسن به چی میخندی و خودشون میخندن، تو این حجم از سر و صدا و اعصاب خرابی حق دارند!

+ سه شنبه بیستم دی ۱۴۰۱| 21:42|لیلی| |

لیلی بانو...
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 13:51

کفش هاش درآورد و بدون تعارف روبه روی آینه نشست، مادرش دم در صداش زد، رووبه مادرش با همون صدای خاص کودکانه گفت" بومه نذرت کوثر بچو، مه دله دادا وسم"فدات بشم کوثر برو من پیش مادربزرگ میمونم!چقدر شیرین کردی صحبت می کرد و چه شیرین تر قربان صدقه رفتاما چیزی که توجهم جلب کرد، حس کردم ابراز احساست پدرش به مادرش اینگونه بوده، همون رو نسبت به مادرش تکرار کرد!قشنگ بود و لبخند داشت این تصور اگر واقعی باشه :)پ ن:از چند روز پیش میخواستم مطلبی وبلاگ بزارم، تصادفی دنبال پستی گشتم و در کمال تعجب دیدم این مطلب قبلا ً پست شده!حوالی تلگرام یکی دو ماه پیش نزدیک دورها، پست شد:" نوشتن باعث میشه دچار نشخوار ذهنی نشیم"به گمانم دوری گزیدن هام از وبلاگ نویسی و بی اعتمادی از هم صحبتی ها، باعث ضعف حافظه که هیچ، نشخوار ذهنی نیز شده! + دوشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۱| 0:42|لیلی| | لیلی بانو...ادامه مطلب
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 74 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 15:12

سمت شاگرد نشستم، در حالی که از شکسته شدن دسته ی عینکش ناراحت هست و رانندگی با خشم و پر حرف داره، ذهن من، اما با این دخترک که در آغوش گرفتم مدام این با خودش مرور میکنه، هیچوقت همچین آینده و روزهایی برای خودم متصور نمیشدم، از در خونه قبل سوار شدن تا بعد برگشتن و گذاشتن بچه تو رختخوابش!خیلی فاصله گرفتم، از دخترک نوجونی که ظهرهای زمستون وقتی از مدرسه بر میگشت هیچ چیزی نمیدید جز کوه پشت خونه که در هم آغوشی برف های در حال اب شدن، قله ش تو مِه گم شده بود و لبخند به لبش می نشاند.خیلی فاصله گرفتم، از دختری که تو دانشگاه با یه پوشش ساده و چادر ساده تر کش دار، همکلاسیش یه روز بهش گفت تو خیلی مامانی به نظر میای، از اونا که دست به سیاه و سفید نمیزنن و نمیدونست تعریف بود یا حسادت یا چه!خیلی فاصله گرفتم، از دختری که تو شرکت پشت شیشه های بلند، بارون و واکنش مختلف عابران نسبت به بارون نظاره گر بود و تو ذهنش پردازش میکرد عکس العمل ها و تبدیل آن همه به کلماتخیلی فاصله گرفتم، از دختری که به سختی سرپا شد، بعد رفتن پدرش، طبع شاعرانه ش گل میکرد!فاصله گرفتم، از دختری که شوهر خاله ش وقتی توصیف آدم های پشت اون شیشه های بلند رو ازش شنیدند، گفته بودند تو طبع لطیفی داری!فاصله گرفتم، از دختری که برای اولین بار بین همکاراش و اولین کلاس هاش، جسارت به خرج داده بود و با کودکان استثنایی کار کرد، سخت، گاهی ناامید کننده و گاهی غمگنانه...!فاصله گرفتم، از دخترکی که سر کلاس، از اون همه سادگی ظاهریش، پرتوجوهاش میگفتن تو واقعا مربی هستی، و اون هر بار با لبخند میگفت میتونید استعلام بگیرید و رییس کمیته تایید میکنند من رو!فاصله گرفتم، از دختری که تو اون شهر غریب هر عابری رو خوب ِ آن روزها میدید! دلش میلرزید و بغض چنگ می لیلی بانو...ادامه مطلب
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 73 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 15:12

آخرین لباس ُ روی بند پهن کردم، صداش از یه ذره فضای خالی انتهای راه پله ها اومد، بالاخره وصل شد!صدای تو سرم، حالا ببین پیام دریافت و ارسال میشه! مکث کردم و سکوت!پله ها رو پایین اومدم، لامپ خاموش کردم، نهیب زنان صدام زد!لامپ دوباره روشن کردماندیشیدم، همین سی ثانیه پیش صداش از بالا دریافت کردم و چطور فراموشم شد حضورش رو!پ ن:تمرین داستان نویسی! داستان کوتاه، نظرات دوستان رو مشتاق هستم.برچسب‌ها: داستان کوتاه + پنجشنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۱| 7:24|لیلی| | لیلی بانو...ادامه مطلب
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 81 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 15:12

بچه ام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم. این خیلی بد بود. همه ی دردسرهایش تمام شده بود. همه شب بیدارماندهایش گذشته بود و تازه اول راحتیش بود.بچه ی مردم، جلال ال احمدپ ن:این روزها که پذیرای این دختر کوچولوی شیرین هستیم و حضورش، تمام زندگی و برنامه هامون تحت تاثیر قرار داده، خوندن بچه ی مردم دلم رو ریش کرد...!گاهی بی تعارف میگم، موندن از اب و گِل دربیاد، سختیش بره، بعد بیاد و رجوع کنه! ولی حیف نیست این روزهای قشنگ رو از خودشون میگیرن! اصلا ً صحبت قضاوت و جای دیگری بودن نیستم، نیست، صحبت بچه ها از همه ی عالم سواست، صحبت حقوق کسایی هست که نه به اختیار، به جبر گرفتار دنیا و زندگی بزرگترهایی شدند که هنوز هم خودخواهی ها رو دارند، خودخواهی با مادر و پدر بودن نمیتونه جمع بشه! + پنجشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۱| 13:49|...| | لیلی بانو...ادامه مطلب
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 117 تاريخ : جمعه 8 مهر 1401 ساعت: 12:07

گفتند بعد روضی ی امام حسین (ع)، دعا کنید.

"اللهم عجل لولیک الفرج"

پ ن:

هیچ قضاوتی ندارم در مورد این برنامه، مخالف خوانی امروز، یه طوری خاص بود!

+ جمعه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۱| 17:48|...| |

لیلی بانو...
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 130 تاريخ : جمعه 8 مهر 1401 ساعت: 12:07

پدر... پ ن: نزدیک یک دهه شد...! لیلی بانو...
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 112 تاريخ : جمعه 8 مهر 1401 ساعت: 12:07

می فرمایند:

این شهر قشنگ است اما شهر من نیست...!

می نویسم با اجازه!

این شهر هم قشنگ است اما شهر من نیست...!

پ ن:

تصمیم قطعی ندارم برای چطور و چگونه نوشتن و حتی کجا نوشتن، فعلا میخواستم فروردین کش آمده ی این روزها رو ثبت کنم!

+ چهارشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۱| 16:41|لیلی| |

لیلی بانو...
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 128 تاريخ : دوشنبه 9 خرداد 1401 ساعت: 13:09

سال ها شعار دادم و نوشتم از تغییر اما حقیقتا ً از تغییر میترسم و فراری ام از پشیمان شدن ها...! اما زندگی برآمد تصمیمات و انتخاب های خودمون هست... لیلی بانو...
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 133 تاريخ : دوشنبه 9 خرداد 1401 ساعت: 13:09